دلتنگم
نوشته شده در تاريخ 17 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط علی |
 

دشت هایی چه فراخ!

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

 

پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد،

 

پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می زد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم.

یونجه زاری سر راه.

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک.

 

لب آبی

گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:

"من چه سرسبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می چرد گاوی در کرت.

ظهر تابستان است.

سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.

سایه هایی بی لک،

گوشه ای روشن و پاک،

کودکان احساس! جای بازی اینجاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

 

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می خواند."

 (( سهراب سپهری))



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.